سید عرشیا سید عرشیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
سید پارساسید پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

سید عرشیا و سید پارسای من

اولين دندان

سلام جوجوي مامان  سه شنبه 19 شهريور 1391 بعد از كلي انتظار با همت مامانم متوجه شديم كه نوك دندون پايينت در اومده .عزيزم من اداره بودم و مامانم به من خبر داد . آن قدر خوشحال شدم كه سريع به بابايي تلفني خبر دادم . وقتي خونه رسيدم اول دستامو شستم و با دستام تيزي دندونتو حس كردم. عرشياي نازم ، خيلي خوشحالم كه اولين مرواريدت در 9 ماهگي خودشو به ما نشون داد . هوراااااااااااااااااااااا البته بعد از دو روز، آبريزش بيني و تب داشتي كه با قطره استامينوفن بهتر شدي. خدا را شكر ...... خوشمزه مامان ، چه قدر ذوق مي كنم وقتي كه موقع غذا دادن صداي خوردن قاشق به دندونت را ميشنوم. چند روز ديگه عروسي عمه مرضيه هست و ما در حال خريد برا...
30 شهريور 1392

پایان 8 ماهگی

سلام عشق کوچولوی مامان امروز 9 ماهه شدی. چه زود گذشت.     جونم برات بگه عسلم تو این ماه خیلی بد می خوابیدی.موقع خواب چندین بارخودتو به بالشت و تشک میکشیدی بعدش هم بیشتر از 10 مرتبه پهلو عوض می کردی آخرش هم بعد ازیک ساعت که من معطل خوابت بودم باز خوابت نمی برد . بغلت می کردم تو گهواره می ذاشتم که اولش ناراحت میشدی بعدش می خوابیدی .هر بار به خودم می گفتم که حتما تو وبلاگت می نویسم که خوابت بد شده.     یاد گرفتی که وقتی از خواب بیدار میشی و من خوابم میای موهامو می کشی که بیدار بشم. قربونت برم نمی تونی که حرف بزنی بگی مامان بلند شو. عزیزکم عاشق پیام بازرگانی هستی . تا تلویزیون پیام بازرگانی می ...
20 شهريور 1392

اولین روز مهدکودک

پسر خوشگلم امروز اولین روز مهدکودک تو بود که به صورت آزمایشی چند ساعتی تو را در مهد گذاشتیم. خیلی نگران بودم. مهدکودکی که انتخاب کردم مهدکودک ایده آل من نیست. البته شرایط خوبی نسبت به مهدکودک های این منطقه داره. من و بابایی تصمیم گرفتیم 3 الی 4 روز در ماه که واقعا شرایط نگه داری از تو برایمان مهیا نیست تو را به مهدکودک ببریم. روزهای باقی مانده را بابای مهربونت از تو مراقبت می کند. عرشیای نازم بذار برات بگم که بابا به خاطر تو مدام در حال تغییر دادن شیفتش هست و عاشقانه تو را نگه می داره . خیلی از باباها با وجودی که عاشق فرزندشون هستن شاید حاضر به چنین کاری نباشند . خدا بهش عمر طولانی بده. مدتی هست که تو فکر پرستار برات هستم ولی...
18 شهريور 1392

روزهای تنهایی ما

پسر عزیزم امروز جمعه است و چند روزی است که بابای مهربونت به یک سفر کاری به عسلویه رفته است و من و تو باز هم تنها شدیم مثل زمانی که تو هنوز دنیا نیومده بودی (تو دلم بودی ) و من شرایط سختی را تنهایی به مدت 10 روز تحمل کردم. خب بگذریم . قربون تو برم گل پسرم که شیطنت هایت خیلی زیاد شده است .تا تو را روی زمین می ذارم که برم برات غذا بیارم می زنی زیر گریه . خودمو بهت نشون می دم می خندی دوباره که می رم گریه می کنی . آخه چرا مامان جون؟ من که هیچ وقت تو را تنها نمی ذارم چرا می ترسی که من نباشم ؟؟؟ این روزا کارم خیلی سخت شده مخصوصا از وقتی که سر کار می رم هر کاری می کنم باز  هم وقت کم میارم ساعت 30/13 میام خونه و بعد از ناهار از ف...
17 مرداد 1392

پسر چشم روشن من

پسر چشم روشن من  : دوست دارم برایت بنویسم از روزهایی که نوشته هایم بهانه ای است برای تو که احساساتم را به یادگار بگذارد . عزیزم ،من این را خوب می دانم که از وقتی به دنیای ما قدم گذاشتی امید در دلم جوانه بیشتری زده است و عشق به حضورت روشنایی دلم را زیادتر کرده است پسر خوشگلم، این روزها با تو بودن با من عجین شده است . من به تو فکر می کنم در تمام لحظات شبانه روز . یاد و خیال تو از ذهن من بیرون نمی رود . اصلا در خیال تو پرواز می کنم غنچه نوشکفته زندگیم ،چشم هایم مدام عشق تو را زمزمه می کند عشقی که حس زیبای مادرانه را در من شکفته کرد . من عاشق روی ماه تو هستم . در این روزهايي که تو 8 ماهگیت را سپری می کنی دوست دارم برایت...
17 مرداد 1392

تولدت مبارک برادر نازنینم

عرشیای عزیزم امروز ١٧ مرداد تولد دایی محمد است . امروز برادرم به ٢٥ سالگی سلام می کند. به رسم ادب و به دلیل علاقه وافری که به برادرم دارم این روز را در وبلاگ تو به او تبریک می گویم برادر خوبم : چه لطیف است حس آغازی دوباره و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن و چه اندازه شیرین است امروز روز میلاد ، روز تو روزی که تو آغاز شدی مبارک از درگاه حضرت حق نهایت سپاس خود را به جا آورده و برایت سالهای سال عمر همراه با عزت و برکت خواستارم .         ...
17 مرداد 1392

خاطره روز زایمان

    عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود. تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا استرس داشتم .ساعت ٩ صبح با پدرت ...
8 مرداد 1392

پایان 7 ماهگی

سلام عزیز مامان : امروز هفت ماهگیت به لطف خدا تموم شد و وارد ماه هشتم زندگیت شدی. چه قدر خوشحالم و خداوند بزرگ را شاکرم که نعمت را بر ما تمام کرد و فرشته نازی چون تو را به ما هدیه داد پسر خوشگل من ، هنوز خبری از دندونات که تو لثه هات دیده می شن نیس اما کلی بلا شدی. دیگه مثل قبل روی پای من در حال لالایی گفتن نمی خوابی. عادت کردی یا در حال شیر خوردن یا در حال هل خوردن در گهواره چشماتو ببندی. پسر گل من ، دیگه کامل بدون کمک می شینی البته هنوز هم در اطرافت بالشت می ذارم     چند روزه صداهای بامزه در میاری مثل آقا - قا- ق - د - آ - ا عاشق صدات هستم عزیزکم قطره آهن و مولتی ویتامینو می شناسی( البته از ...
7 مرداد 1392