پایان 32 ماهگی + سفرنامه یاسوج + رفتن به مهدکودک
سلام پسر دوست داشتنی من ...
5 ام شهریور 32 ماهگیت تموم شد و به لطف خدا وارد 33 ماهگی شدی.
عزیزم بعضی وقت ها حرف هایی می زنی که به من یادآوری می کنی که بزرگ شدی و خیلی چیزها رو درک
می کنی. خدا را شکر که تو را دارم.
خصوصيات رفتاري اين ماه :
خمیر دندان و مسواک رو دوست داری
به آچار ، پیچ گوشتی ، انبر دست و چکش علاقه خاصی نشون می دی .
بعضی اوقات که از ما ناراحت می شی می گی من با شما قهرم دیگه دوست نیستم.
این هم یه نمونه از قهر بامزه خوشگل آقای من ... قربون قهر و نازت برم من
تو این عکس بالا مشخصه از بس که خوشمزه هستی پشه ها صورت نازنینتو خوردن ...
از حمام رفتن بدت میاد
وقتی دستشویی می ری دوست داری کل دستشویی را بشوری. این ماه به دست شستن با مایع دستشویی
علاقه پیدا کردی و دوست داری هر بار چندین دفعه مایع بزنی. به زور تو را از دستشویی بیرون میاریم.
خدا رو شکر خوابت تنظیم شده . بعد از ظهر نمی خوابی ولی به جاش شب ها ساعت 10 خوابی .
عرشياي عزيزم : كلا از اينكه از تو عكس بگيريم بدت مياد . همش ميگي از من عكس نگير ولي بعضي مواقع
خودت دوربين دست مي گيري و از ما عكس ميگيري
از ابتدای این ماهی که گذشت هر روز به جز 5 شنبه ها به مهدکودک رفتی. مهدکودک غنچه های بهشت .
اوابل دلشوره داشتم ولی وقتی متوجه شدم که فضای مهدکودک رو دوست داری خوشحال شدم. با رفتن به
مهدکودک تو یه فضای پر از شادی خاطرات قشنگی رو با دوستات به یادگار می ذاری ضمن اینکه رفتارهای
اجتماعیت گسترش پیدا می کنه و نکته های آموزشی خوبی هم یاد می گیری. انشاله تا آخرش راضی باشم.
هر روز قبل از رفتن به اداره تو را مهد میذارم و برگشتن از راه اداره تو رو به خونه میارم .
تو مهدکودک با آلا جان و بهار جان که مامانشان همکار من تو اداره هستند هم کلاسی. اگه یه روز مثلا آلا به مهد
کودک نیاد به من می گی که مامان آلا مریض بود و امروز مهدکودک نیومد.
یه دفترچه کوچیک تو کیفت گذاشتم و مربی مهربون مهد خاله زهرا جون کارهای روزانه را برات یادداشت می کنه
کلی شعرهای جدید یاد گرفتی
تو هفته استخر شن و زمین بازی سرپوشیده با بچه های کلاس می ری .
به نظرم این سن مناسب ترین زمان برای رفتن به مهدکودکه. خدا را شکر .
خب از مهدکودک که بگذریم می رسیم به یه سفر خیلی خوب به استان کهکیلویه و بویر احمد.
هوا که عالی باشه یعنی همه چیز عالیه .
در سی سخت در 30 کیلومتری یاسوج اقامت کردیم . طبیعت زیبای چشم نوازی داشت.
روز آخر هم در سی سخت ، تو را به شهربازی تو دل طبیعت بردیم که خیلی خوشحال شدی.
عرشیا جانم تو این سفر یکم ما رو اذیت کردی. مثل بهانه های بی مورد و کم غذایی ولی در کل ارزش داشت.
یه خبر دیگه اینکه 2 تا تولد دعوت بودیم و رفتیم. یکی تولد مجمد جان پسر عموی شما و دیگری تولد دختر عمه
های خوشگل شما.
تولد هم که مثل همیشه خوش می گذره و تو خیلی دوست داشتی. البته تولد مبینا و مهسا جون آخر شب تو
پارک بود و تو خواب بودی و هیچی از تولدو نفهمیدی.
خبر دیگه اینکه دایی جون یه هفته ای هست که برای یه کاری به شیراز آمده و چند روزی مهمون گرم خونه ما
شده . باز هم مثل همیشه برات زحمت کشید و این بار یه تفنگ زیبا به همراه ماشین پلیس خریده که کلی تو
رو خوشحال کرد. دستش درد نکنه .
چند روزی هست که عشق من سرما خوردی. دایی جون برات تو دفترچه کلی دارو نوشت . پزشک مجانی هم
خوبه ...
دیشب دایی را به رستوران باغ زیبایی بردیم ولی تو بی حال و کسل بودی. در راه برگشت از داروخانه برات
دارو گرفتیم. انشاله که حالت بهتره می شه نازپسر من ...
برام هیچ حسی شبیه تو نیست ، کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمـــــــآم جهان کافیه ، همین که کنارت نفس می کشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست ، تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه ، تو زیباترین آرزوی منــ❤ــی