سید عرشیا سید عرشیا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
سید پارساسید پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

سید عرشیا و سید پارسای من

خاطره روز زایمان

1392/5/8 16:41
نویسنده : مامان مریم
1,973 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس

کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود.

تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان

رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس

خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته

بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم

و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا استرس داشتم .ساعت ٩

صبح با پدرت و همراهی مادر و خواهرم به بیمارستان رفتیم . ابتدا ما را به بخش بلوک زایمان هدایت

کردند .همان جا از بقیه جدا شدم.

بقیه در ادامه مطالب ......

دقایق اولیه پس از تولد  

پرستار بخش لباس آبی رنگی که ازپشت بند داشت به من داد و

بلافاصله صدای قلبت را برایم پخش کرد. یکی دو پرستار هم سوالاتی در خصوص وزن قد و بیوگرافی

از من پرسیدند و دربرگه ای ثبت کردند.خانم پرستار دیگری تست آنتی بیوتیک از من گرفت .در کل

چند ساعتی باقی مانده تا عمل سرم به دستم وصل بود و حق خوردن و آشامیدن نداشتم. . ساعت ١٢

من را به تخت سیار دیگری منتقل کردند تابه اطاق عمل بروم. همان لحظه خانم دکتر صابونچی با

قیافه پر از آرامش و خنده رو وارد شد. دستم را گرفت برایم سوره حمد و آیت الکرسی خواند. خیلی ترسیده

بودم. قبل از رفتن به اتاق عمل از من فیلم برداری شد. من را از بلوک زایمان به اتاق عمل بردند.

متخصص بیهوشی از من در خصوص نحوه بیهوشی پرسید و من باقاطعیت بیهوشی را انتخاب کردم اما

خانم دکتر و تمام پرستاران و حتی متخصص بیهوشی از من می خواستند که بیحسی موضعی شود چون

بیهوشی عوارض داشت. بااصرارهای جمع حاضر بالاخره راضی شدم.با پارچه سبزی جلوی بدنم را

پوشاندند و پرستاری مهربان نقش آرام کردن من را داشت. من از کمر به پایین بی حس بودم. شکم من را

برش زدند و من واقعا نفهمیدم.باورم نمی شد در عرض ٥ دقیقه صدای گریه ات را شنیدم.حس عجیبی

بود اشک ازچشمانم جاری شده بود . همه حاضرین در اتاق عمل صلوات می فرستادند. . پسر نازم تو را

روی صورتم گذاشتند و من اولین نفری بودم که صورتی را بوسه می زدم که تاکنون هیچ کس بوسه

نزده بود. سپس به اتاق نوزادن برای سنجش قد و وزن بردند. من دیگر چیزی متوجه نشدم .

ساعت عمل ٥٥/١٣ بود ولی من ساعت ٣٠/١٦ به هوش آمدم . از فرط درد به خود می

پیچیدم.پاهایم حس نداشت . بعد از نیم ساعت من را به تخت دیگری منتقل کردند و به اتاق بستری

بردند. مادر و خواهرم و حتی پدرت با خوشحالی از تو حرف میزدند و من خیلی خرسند بودم که اولین

نفر بودم که تو رادرآغوش کشیدم. پدرم هم همان لحظه وارد شد و در گوش تو اذان و اقامه گفت . پدرم

فردا صبحش عازم کربلا شد . فقط ١٥دقیقه تو را دید .وقت ملاقات تمام شده بود و هنوز دایی محمد

جواد به دیدنمان نیامده بود. قرار بود که آخر شب بعد از تدریس موسسه به بیمارستان بیاید. قبل از آمدن

برادرم خاله فاطمه و خاله اعظم به دیدنت آمدند. .سپس تو را برای خوردن شیر رویسینه ام گذاشتند و

آرام شروع به مکیدن کردی. خدا را هزار مرتبه سپاس که تو با قد ٥٣ و با وزن ٣٥٦٠ گرم قدم به دنیای

ماگذاشتی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

mjmanteghi
31 اردیبهشت 92 21:36
eshghe khodame:-)







ندا
1 خرداد 92 1:03
سلام آقا عرشیا خوبی؟ با اجازه وبلاگ قشنگتو برای پسرم لینک میکنم تا اگه دوست داشته باشی با هم دوست بشین و کلی با هم خاطره بسازین


مامان سید عرشیا
1 خرداد 92 11:46
مرسی ندا جون . آدرس وبلاگتو ننوشتی تا بیام تا وبلاگت.
مامان کسری
4 خرداد 92 11:06
وبت خیلی خوشکله کوچولو . ایشاله کوچولوی منم سلامت به دنیا بیاد. ولی برای بیهوشی از کمر میگن خیلی ضرر داره چون داخل نخاع بیهوشی زده میشه ؟؟؟ اینطور نیست ؟؟؟
مامان سید عرشیا
4 خرداد 92 11:27
نه اگر بیهوشی کامل باشه ماده بیهوشی به جنین وارد می شه وقتی نی نی دنیا می آید سرحال نیست در ضمن دیگه دکترها دارن به سمت بی حسی موضعی می رن چون خطر کمتری داره ....
مامان حنانه زهرا
4 خرداد 92 15:55
ممنون ازاینکه به وبم سرزدین خداحفظش کنه چه گل پسرنازی راستی چشاش به کی رفته؟مامان یابابا؟ چقدم ناز خوابیده
مامان سوفيا
5 خرداد 92 13:23
عزيزم من بلد نيستم لينك كنم
م.م
8 خرداد 92 17:13
سلام مامان عرشیا. چون به زایمان خودم 15 روز بیشتر نمونده اومدم و خاطره شمارو خوندم تا کمی روحیه بگیرم.خیلی پسر نازی داری.برا من و پسرم رهام هم دعا کنید که هردومون سالم از عمل تموم شیم.منم لینکتون میکنم خوشحال میشم از وبلاگ مام دیدن کنید. rahambalam.niniweblog.com
مامان امیررضا
14 خرداد 92 9:32
سلام مریم خانوم. اگه دوست داشته باشی میتونی خاطره ی این روز قشنگ رو توی وبلاگ مادرانه ثبت کنی. منم ثبت کردم.اینم ادرس http://www.madari.niniweblog.com/
خواهر فرناز
15 خرداد 92 12:21
سلام مامان گل مبارک ایشالا قدمش براتون پراز برکت باشه وخیر وخوبی بووووووووووووووس
شیما مامان شاهین کوچولو
27 تیر 92 13:29
سلام مامانی میشه تاریخ دقیق تولد عرشیا جونو واسم بفرستی.مرسی
کیمیا
4 مرداد 92 17:17
سلام مریم جون.از اصفهان که برگشتیم دیگه عرشیارو ندیدم.الهی قربونش برم چقدر ناز شده البته ناز و مامانی که بود.همه این عکسارو نشون دوستام دادم.لطفا عکسای جدیدتر بذار.از دور میبووووووووسمش.فعلا
الهه
5 مرداد 92 11:46
مریم جووووووووون مرسی که منو دعوت کردی تا بیام خاطره اتونو بخونم خیلی قشنگ نوشتی عزیزم ولی هر بار میخوام به زایمان فکر کنم تمام بدنم سست میشه و از ترس گریه ه ام میگیره . خدا گل پسر نازتو برات حفظ کنه ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگل و نازه براش اسپند دود کن عزیزم چشمای فوق العاده ای داره
کیمیا
7 مرداد 92 0:19
سلام.جیییییییییییییییییییییگرش بخورم که هرچی نگاش میکنم سیر نمیشم
مامان مبينا
23 مرداد 92 11:14
عزيزم چه قشنگ نوشتي . ياد زايمان خودم افتادم . منم مثل تو تو كامپيوتر همه ي خاطره اتاق عملمو دارم . ولي وقت نكردم تو وب يزارم . خوندمش دوباره يادم اومد.البته منكه چند وقت ديگه دوباره تجربش مي كنم!!!!!!!!ايشالا عرشيا جون و مامان باباش و البته همه هميشه سالم باشن . عرشيا جونو ببوس


چه خوب. دوباره داري مامان ميشي؟ ؟؟