پايان 9 ماهگي
سلام عزيزكم
امروز به لطف پروردگار وارد 10 ماهگی شدي. مبارك باشه
عرشياي ناز مامان اين روزها با وجود رفتن به اداره كارهام زياد شده . اصلا وقت نمي كنم كه به كارهاي
خونه برسم چه برسه به اينكه وبلاگ تو را سر و سامان بدم. تو هم كه ماشالله شيطنتت زياد شده .
همش دوست داري كه راه بري يا بغل باشي. وقتي دستاتو مي گيريم كه راه بري آن قدر خوشحال
ميشي كه قيافت ديدني هست.
دوست داري كه در اتاق ها و كمدها را باز و بسته كني . كلي از اين كار لذت ميبري.
توپو می شناسی و وقتی به دستت می دیم با خوشحالی پرتاب می کنی .
این هم دو تا عکس در حال پرتاب کردن توپ
پسرم گلم همه اين خستگي ها برام بي معنا ميشه وقتي احساس مي كنم كه تو و بابا در كنار من
هستيد. خدا را هزار مرتبه سپاس مي كنم به خاطر نعمت وجود شما و تمام نعمت هايي كه به من
ارزاني داشته است.
خوشگلم ؛ تو اين ماه دو تا اتفاق خوب افتاد يكي اينكه يه مرواريد خوشگل سفيد تو پايين دهنت در اومد
يكي ديگه اينكه ختنه شدي. عزيزم اين دو تا اتفاق با وجود اينكه سختي زيادي داشت ولي خدا را شكر
به خير گذشت .
البته چند روزي هم مريض بودي و اصلا اشتها نداشتي . من هم كلي غصه خوردم. چون هر چي درست
مي كردم نمي خوردي و دهنتو سفت مي كردي تا خداي نكرده گول نخوري تا يه لقمه غذا تو دهنت بره.
قربون روي ماهت بشم وقتي تو را پيش آقاي دكتر بردم گفت كه كاري نداشته باشيد وقتي خوب بشه
خودش غذا مي خوره. 3 روز تمام فقط شير مي خوردي و مي خوابيدي.
حتي 1 كيلو هم وزن كم كردي.
آقا عرشيا بابا تو اين ماه از بخشنامه هيئت دولت در خصوص مرخصي زايمان پدران استفاده كرد و دو
هفته انتهايي اين ماه را به خاطر تو خونه موند و از تو مراقبت كرد. از اين به بعد هم متاسفانه ديگه شيفت
شب نيست و بايد مثل من از ساعت 7 تا 5/2 اداره باشه و ما مجبوريم تو را مهد بذاريم. از آن تاريخ كه
خاطره اولين روز مهدكودك تو را نوشتم تا الان ديگه مهد نرفتي. انشالله كه خدا كمك مي كنه تا تو اذيت
نشي كوچولوي من
روز 2 مهر هم عروسي عمه جونت بود. از ساعت 3 كه من با زن عموها آرايشگاه رفته بوديم تو پيش
بابايي بودي و بابا مي گفت كه خيلي بازيگوش بودي.اصلا نذاشتي بابا يه استراحت كوچولو بكنه. بعدش
هم كه به اتفاق هم به آتليه رفتيم اون جا هم بي قراري مي كردي و اصلا همكاري نكردي چون خوابت
مي اومد. با وجود اين يه دونه از عكسات اون قدر خوب شد كه خانم عكاس با كلي ذوق گفت كه
مي خواد عكستو بزرگ كنه و تو آتليه بذاره اولش هم موافقت كردم ولي الان پشيمون شدم....
عزيزم ما كه خيلي دير به تالار رسيديم و تو اون جا همش تو كالسكه خواب بودي.
این عکس هم آخر شب بعد از عروسی هست
يه روز قبل از عروسي تو خونه عمو جون بوديم كه از ماشين شارژي ملينا خانم با سر افتادي روي فرش.
كمربند ماشين شل بود و من نفهميدم . كلي هم گريه كردي .
ببخشيد عرشيا جون. با وجودي كه خيلي مراقبت هستم ولي نمي دونم چرا يه دفعه اين جوري شد
بعد از اين ماجرا ( 2 روز بعد از عروسي ) گوسفند قرباني كرديم تا انشالله به وسيله خونريزي از بلا به
دور باشيم ....
در آخر اين دو بيت را به تو پسر دلبندم تقديم مي كنم
آرزو دارم بهاران مال تو
شاخه هاي ياس خندان مال تو
آن خداوندي كه دنيا آفريد
تا ابد همراه و پشتيبان تو