روزهاي سخت پسرم
سلام پسر عزيزممممم
روز پنج شنبه 14/6/91 همراه بابا و ماماني ( مامان خودم ) و خاله نجي ( خواهرم ) تو را براي ختنه پيش
دكتر گشتاسبي برديم .
خيلي دوست داشتم زودتر از اين ختنه ميشدي ولي بابا قبول نمي كرد مي گفت كه الان زوده . البته
ناگفته نمونه كه به همراه بابا پيش دو تا از بهترين دكترها رفتيم و اونا مي گفتن بالاي دو سال بهتره . بابا
هم اين طرف قضيه را گرفته بود و مي گفت كه هر چي پزشكش بگه.
من مي ترسيدم كه اگر دير بشه ممكنه خاطره آن روز تو ذهنت بمونه و اين خيلي بد بود. خدا را شكر با
اومدن مامانم به خونه تصميم جدي شد و بابا هم راضي كرديم .
ساعت 10 صبح به سمت مطب رفتيم . بميرم تو كه نمي دونستي چه بلايي مي خوان سرت بيارن
خيلي شاد و شنگول بودي. بابا وسايل ختنه را از داروخانه گرفت و تو و بابا و ماماني وارد اتاق شديد
ابتدا به تو آمپول بي حسي زدن يكم گريه كرده بودي ولي بعدش آروم شدي. من كه اصلا تاب ديدن
اون صحنه را نداشتم تو اتاق انتظار پيش خاله جونت نشسته بودم و همچنان اشكي مي ريختم كه همه
به من نگاه مي كردن . اصلا نمي تونستم خودمو كنترل كنم.تازه گوشمامو گرفته بودم كه صداي گريتو
نشنوم. عزيز دلم بابا با چند تا عروسك سعي مي كرد كه تو را سرگرم كنه و ماماني پاهاتو گرفته بود
عرشياي عزيزتر از جانم بعد از 15 دقيقه تو را گذاشتن تو بغلم. الهي فدات بشم اون قدر گريه مي كردي
كه الان كه يادم مياد بغض مي كنم. يكم شير مي خوردي و بعدش سرتو بالا مي آوردي و دهنمو مك
مي زدي.
این هم یه عکس از روز یعد از ختنه که تو خواب بودی عزیزم
دو روز پشت سر هم ناله مي كردي . الان 5 روز از ختنه مي گذره و خدا را شكر همه چيز خوبه . امروز
به دستور دكتر مي تونيم تو را حمام كنيم.
الهي قربونت برم عزيز دلم ، جيگرم ،نفسم اين يه كار بزرگ بود كه الحمداله به پايان رسيد و در آخر از
همه به خصوص مامان عزيزم كه زحمت كشيد و براي اين كار چند روزي را مهمون گرم خونه ما بود تشكر
مي كنم. مامان جونم ممنوم