سید عرشیا سید عرشیا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
سید پارساسید پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

سید عرشیا و سید پارسای من

از کجا آغاز کنم

عرشیای عزیزتر از جانم از کجا آغاز کنم ..... که زمان چنان شتابان و بی رحم می گذرد که فرصت شادمانی را از عقربه ها می گیرد  کاش می شد زمان را در این روزها نگه دارم در این روزهایی که تو به من لبخندهای بی دلیل و با دلیل هدیه می دهی در این روزهایی که مدام در حال غلت زدن و تلاش برای پیشروی هستی در این روزهایی که با چشمانت به من خیره می شوی و من غرق در زیبایی تو هستم در این روزهایی که به دنبال آغوشم می گردی وقتی به تو می نگرم در این روزهایی که لثه های صورتی ات دردناک است و من نگرانی ناراحتی ات در این روزهایی که بازی کردن را خیلی دوست داری در این روزهایی که با خنده هایت جانی دوباره به ما ارزانی می داری در این روزهایی که با ...
17 تير 1392

پایان 6 ماهگی

پسر عزیزم امروز 6 تیرماه 1392 است. من اولین بار پس از چند ماه خانه نشینی به سر کار رفتم . ساعت کاری اداره تغییر کرده بود من نمی دانستم و یک ساعت تاخیر داشتم.با وجود یک ساعت حق شیردهی که می توانستم زودتر به خانه بیایم ولی زمان دیر سپری شد. خیلی نگران و دلتنگ بودم. دیروز بعد از واکسن 6 ماهگی تب کردی. دیشب تا صبح ناله می کردی. فدات بشم عزیزکم. کاش می شد من به جای تو دردت را تحمل می کردم . عرشیای نازم :یک سری از کارهایی که تو این ماه انجام دادی برات می نویسم تا بدانی.  یک مدته که بد می خوابی.ده بار از یک پهلو به پهلوی دیگر می ری تا خوابت ببره آخرش هم می نالی و روی پای من یا در حال شیر خوردن می خوابی . چند ثانیه بدون ک...
8 تير 1392

چشمانت

عرشیای دلبندم چشمان تو زیباست چشمان تو پر از امید و هیجان است چشمهایت مرا جادو می کنند ای همه آرامش من من عاشق نگاه هایت هستم وقتی که صورت مرا در میان دستهای کوچکت می گیری و چشم به چشم های من می دوزی عاشقت هستم ای همه هستی من .....
13 خرداد 1392

پایان 5 ماهگی

گل من امروز ٥ ماهگیتو بستی و وارد ماه ششم شدی. = عزیزم ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را طولانی تر می کردم. الان با شنیدن اسمت عکس العمل نشون می دی . من و پدرتو کامل می شناسی و هر فرد غربیه را که می بینی اول گریه میکنی و بعد که می گذره بهشون می خندی.جدیدا نگاه معنی داری به پاهات می کنی و سعی می کنی به دهنت برسونی اما نمی تونی .صبح ها سر ساعت ٧ بیدار می شی و برای خودت آواز می خونی که ما هم بیدار شیم. یکم با خودت بازی می کنی بعدش هم خسته می شی و آلارم می دی که به من توجه کنید . یک مدته که دو تا دستتو می کنی تو دهنت و شروع می کنی به خوردن .فدای اون دستای قشنگت بشم که هر بار می خوری من و پدرت کلی م...
6 خرداد 1392

عرشیا و چند عکس از زمان دمر شدن

  پسر دلبندم : کمتر از یک ماه دیگر مرخصی ام تمام و دلهره و نگرانی ام آغاز می شود . دست تقدیر و سرنوشت ما را از پدر و مادرم جدا کرد و بنا به ضرورت شغلی بابا مجبوریم در شهری زندگی کنیم که هیچ کس را نداریم. فقط امیدم به خدای مهربان است. ای کاش مرخصی زایمان ٩ ماهه به من می رسید . باز هم امیدوارم . پسر نازم چند روز است که موقع خواب به پهلوی چپ می خوابی و وقتی بیدار هستی مدام دمر می شوی . من که از تمام لحظات با تو بودن لذت می برم . انشااله خدا به تمام کسانی که آرزو دارن روزی بچه دار شوند فرزند صالح و سالم عطا کند چند عکس در این حالات ذکر شده :           ...
4 خرداد 1392