سید عرشیا سید عرشیا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
سید پارساسید پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

سید عرشیا و سید پارسای من

تولدت مبارک برادر نازنینم

عرشیای عزیزم امروز ١٧ مرداد تولد دایی محمد است . امروز برادرم به ٢٥ سالگی سلام می کند. به رسم ادب و به دلیل علاقه وافری که به برادرم دارم این روز را در وبلاگ تو به او تبریک می گویم برادر خوبم : چه لطیف است حس آغازی دوباره و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن و چه اندازه شیرین است امروز روز میلاد ، روز تو روزی که تو آغاز شدی مبارک از درگاه حضرت حق نهایت سپاس خود را به جا آورده و برایت سالهای سال عمر همراه با عزت و برکت خواستارم .         ...
17 مرداد 1392

خاطره روز زایمان

    عرشیای عزیزم :الان که این مطالب را می نویسم تو در خواب ناز هستی و من صدای آرام نفس کشیدنت را می شنوم. قربان نفست شوم که وقتی خوابی دلم برایت تنگ می شود. تصمیم دارم که در ابتدای تشکیل وبلاگ خاطره روز به دنیا آمدنت را بنویسم .بالاخره روزانتظار به پایان رسید و خانم دکتر قبول کرد که روز تولد حضرت مسیح ٥ دی تو را به دنیا بیاوردشب قبل از استرس خواب نداشنم . دوست داشتم که عمل زودتر انجام شود. ساعت عمل ١٣ بود ولی خانم دکتر به ما گفته بود که از ساعت ١٠ صبح در بیمارستان پارسیان تهران حاضر باشید. ساعت ٥ صبح صبحانه خوردم و بعد از خواندن نماز دیگرخوابم نمی برد. کل جز ٣٠ را مرور کردم . واقعا استرس داشتم .ساعت ٩ صبح با پدرت ...
8 مرداد 1392

پایان 7 ماهگی

سلام عزیز مامان : امروز هفت ماهگیت به لطف خدا تموم شد و وارد ماه هشتم زندگیت شدی. چه قدر خوشحالم و خداوند بزرگ را شاکرم که نعمت را بر ما تمام کرد و فرشته نازی چون تو را به ما هدیه داد پسر خوشگل من ، هنوز خبری از دندونات که تو لثه هات دیده می شن نیس اما کلی بلا شدی. دیگه مثل قبل روی پای من در حال لالایی گفتن نمی خوابی. عادت کردی یا در حال شیر خوردن یا در حال هل خوردن در گهواره چشماتو ببندی. پسر گل من ، دیگه کامل بدون کمک می شینی البته هنوز هم در اطرافت بالشت می ذارم     چند روزه صداهای بامزه در میاری مثل آقا - قا- ق - د - آ - ا عاشق صدات هستم عزیزکم قطره آهن و مولتی ویتامینو می شناسی( البته از ...
7 مرداد 1392

از کجا آغاز کنم

عرشیای عزیزتر از جانم از کجا آغاز کنم ..... که زمان چنان شتابان و بی رحم می گذرد که فرصت شادمانی را از عقربه ها می گیرد  کاش می شد زمان را در این روزها نگه دارم در این روزهایی که تو به من لبخندهای بی دلیل و با دلیل هدیه می دهی در این روزهایی که مدام در حال غلت زدن و تلاش برای پیشروی هستی در این روزهایی که با چشمانت به من خیره می شوی و من غرق در زیبایی تو هستم در این روزهایی که به دنبال آغوشم می گردی وقتی به تو می نگرم در این روزهایی که لثه های صورتی ات دردناک است و من نگرانی ناراحتی ات در این روزهایی که بازی کردن را خیلی دوست داری در این روزهایی که با خنده هایت جانی دوباره به ما ارزانی می داری در این روزهایی که با ...
17 تير 1392

پایان 6 ماهگی

پسر عزیزم امروز 6 تیرماه 1392 است. من اولین بار پس از چند ماه خانه نشینی به سر کار رفتم . ساعت کاری اداره تغییر کرده بود من نمی دانستم و یک ساعت تاخیر داشتم.با وجود یک ساعت حق شیردهی که می توانستم زودتر به خانه بیایم ولی زمان دیر سپری شد. خیلی نگران و دلتنگ بودم. دیروز بعد از واکسن 6 ماهگی تب کردی. دیشب تا صبح ناله می کردی. فدات بشم عزیزکم. کاش می شد من به جای تو دردت را تحمل می کردم . عرشیای نازم :یک سری از کارهایی که تو این ماه انجام دادی برات می نویسم تا بدانی.  یک مدته که بد می خوابی.ده بار از یک پهلو به پهلوی دیگر می ری تا خوابت ببره آخرش هم می نالی و روی پای من یا در حال شیر خوردن می خوابی . چند ثانیه بدون ک...
8 تير 1392

چشمانت

عرشیای دلبندم چشمان تو زیباست چشمان تو پر از امید و هیجان است چشمهایت مرا جادو می کنند ای همه آرامش من من عاشق نگاه هایت هستم وقتی که صورت مرا در میان دستهای کوچکت می گیری و چشم به چشم های من می دوزی عاشقت هستم ای همه هستی من .....
13 خرداد 1392

پایان 5 ماهگی

گل من امروز ٥ ماهگیتو بستی و وارد ماه ششم شدی. = عزیزم ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن را طولانی تر می کردم. الان با شنیدن اسمت عکس العمل نشون می دی . من و پدرتو کامل می شناسی و هر فرد غربیه را که می بینی اول گریه میکنی و بعد که می گذره بهشون می خندی.جدیدا نگاه معنی داری به پاهات می کنی و سعی می کنی به دهنت برسونی اما نمی تونی .صبح ها سر ساعت ٧ بیدار می شی و برای خودت آواز می خونی که ما هم بیدار شیم. یکم با خودت بازی می کنی بعدش هم خسته می شی و آلارم می دی که به من توجه کنید . یک مدته که دو تا دستتو می کنی تو دهنت و شروع می کنی به خوردن .فدای اون دستای قشنگت بشم که هر بار می خوری من و پدرت کلی م...
6 خرداد 1392

عرشیا و چند عکس از زمان دمر شدن

  پسر دلبندم : کمتر از یک ماه دیگر مرخصی ام تمام و دلهره و نگرانی ام آغاز می شود . دست تقدیر و سرنوشت ما را از پدر و مادرم جدا کرد و بنا به ضرورت شغلی بابا مجبوریم در شهری زندگی کنیم که هیچ کس را نداریم. فقط امیدم به خدای مهربان است. ای کاش مرخصی زایمان ٩ ماهه به من می رسید . باز هم امیدوارم . پسر نازم چند روز است که موقع خواب به پهلوی چپ می خوابی و وقتی بیدار هستی مدام دمر می شوی . من که از تمام لحظات با تو بودن لذت می برم . انشااله خدا به تمام کسانی که آرزو دارن روزی بچه دار شوند فرزند صالح و سالم عطا کند چند عکس در این حالات ذکر شده :           ...
4 خرداد 1392